loading...
دنیای پیامک
علیرضا بازدید : 186 دوشنبه 14 مرداد 1392 نظرات (0)

آیا میدانید: ایران در سال ۱۳۷۲ به شبکه اینترنت پیوست .

آیا میدانید: در اینترنت ۵ میلیون ترابایت، اطلاعات وجود دارد .

آیا میدانید: حدود ۲۶۰ میلیون سایت در کل اینترنت وجود دارد .

آیا میدانید: حدود ۱۵۲ میلیون وبلاگ در کل اینترنت وجود دارد .

آیا میدانید: ۱.۹۷ میلیارد نفر تعداد کل کاربران اینترنت است.

آیا میدانید: توییتر ۱۷۵ میلیون کاربر دارد.

 

 

آیا میدانید: فیسبوک بیش از ۶۰۰ میلیون کاربر فعال دارد.

آیا میدانید: هر دقیقه، از شش میلیون صفحه فیسبوک بازدید میشود

آیا میدانید: هر ماه، کاربران اینترنت ۱۲٫۲ میلیارد ویدئو تماشا میکنند.

آیا میدانید: هر روز ۵۰ میلیون توییت انحام میشود.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 182 دوشنبه 14 مرداد 1392 نظرات (0)

پوریا پورسرخ:متولد۵۶ در تهران.دکترای فیزیولوژی گیاهی

لاله اسکندری: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس گرافیک

مهناز افشار: متولد ۵۶ در تهران. دیپلم تجربی

پژمان بازغی: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس صنایع

عسل بدیعی: متولد ۵۶ در تهران.لیسانس تغذیه

زیبا بروفه: متولد ۵۴ در تهران. لیسانس حقوق قضایی

 

ماهایا پتروسیان: متولد ۴۸ در تهران. لیسانس تئاتر

پارسا پیروزفر: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس نقاشی

هانیه توسلی: متولد ۵۸ در همدان.دانشجوی رشته نمایش نامه نویسی

هدیه تهرانی: متولد ۵۱ در تهران.دیپلم

بهناز جعفری: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس ادبیات نمایشی

رامبد جوان: متولد ۵۰ در تهران.دیپلم

چکامه چمن ماه: متولد ۵۹ در تهران.دیپلم مجسمه سازی

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 266 شنبه 12 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 238 شنبه 12 مرداد 1392 نظرات (0)

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 


علیرضا بازدید : 184 شنبه 12 مرداد 1392 نظرات (0)

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه

حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر

کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز

نشنیده بود …

 

بقیه در ادامه مطالب.....

 

 

 

علیرضا بازدید : 178 شنبه 12 مرداد 1392 نظرات (0)

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “

 

بقیه در ادامه مطالب....


 

علیرضا بازدید : 595 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :

فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :

ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد

و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،

تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،

به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛

با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 265 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

 

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

 

بقیه در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 180 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

“یه مشت نمک”
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 216 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 307 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 226 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (1)

داستان غمگین عاشقانه "اثبات عشق" - www.arnsms.ir

 

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

بقیه در ادامه مطالب....


 

علیرضا بازدید : 209 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت :

 

اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

شاگرد با حیرت گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 219 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.


بقیه در ادامه مطالب...


علیرضا بازدید : 310 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

 

بقیه در ادامه مطالب...


 

علیرضا بازدید : 186 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

 

بقیه در ادامه مطالب...

 

 

 

علیرضا بازدید : 170 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس
از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک
تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده
است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال
دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن
بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری
مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی
مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی
ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از
اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 231 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 159 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (1)

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند

به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،

رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،

رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

 

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 196 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 218 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

من از عمق وجود خودم ، خدایم را صدا کردم

نمیدانم چه میخواهی ، ولی امروز برای تو ، برای رفع غم هایت

برای قلب زیبایت ، برای آرزوهایت ، به درگاهش دعا کردم

و میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد ، یقین دارم دعاهایم اثر دارد . . .

.

.

.

آیا در رؤیاهایتان ، سبکبالی و لذت پرواز روح را احساس کرده اید ؟

شب قدر، رؤیایی است که به حقیقت می پیوندد . . .

التماس دعا

.

.

.

شب قدر است و نومیدی ندارد  / کسی از بارگاه باری امشب

فروغ رحمت و نور امید است  / به هر جانب که رو می آری امشب . . .

.

.

.

شب قدر شب بیدار شدن است ، نه بیدار ماندن

دعا کنیم بیدارشویم

اگر یادتان بود و باران گرفت ، دعایی به حال بیابان دل ما هم بکنید

التماس دعا در این شب عزیز

.

.

.

از غافلان حساب دلم را جدا کنید

حرف و حدیث کهنه خود را رها کنید

چیزی به شب نمانده به خلوت که می روید

قدر است، قدری دل شکسته ی مارا دعا کنید

التماس دعا

.

.

.

یک دانه ز تسبیح سحرت را آرام به نیت منه محتاج بینداز

التماس دعا

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 211 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

دل سر نکشد دمی ز پیمان علی

جانم شود ای کاش به قربان علی

خواهی که به ملک دل شوی حکم روا

مانند قلم باش به فرمان علی

شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد

.

.

.

بی علی اصل عبادت باطل است / بی علی هر کس بمیرد جاهل است

بی علی تقوا گلی بی رنگ و بوست / بندگی همچون نماز بی وضوست

ایام سوگواری علی (ع) تسلیت

.

.

.

خداحافظ ای نخل ها چاها

دگر نشنوید از علی آه ها

که شام علی گشته دیگر سحر

که امشب رود نزد پیغمبر . . .

.

.

.

کی مثل علی به جان رسیده است کسی/کی همچو علی رنج کشیده است کسی

تاریخ گواه است که در روی زمین/مظلوم تر از علی ندیده است کسی . . .

.

.

.

یک عمر تماشای دری خون آلود

یاد آور حادثه ای سرخ و کبود

کم کم به علی بال پریدن میداد

ای تیغ نیازی به حضور تو نبود

.

.

.

دل را ز شرار عشق سوزاند علی (ع)

یک عمر غریب شهر خود ماند علی (ع)

وقتی که شکافت فرق او در محراب

گفتند مگر نماز می خواند علی (ع)

.

.

.

یه روز توو دست مصطفی من بودمو شور غدیر

یه روز میونه کوچه ها توو دست دشمنا اسیر

شهادت مظلومانه امیر عالم هستی مرد مردان

امیر المومنین حضرت علی علیه السلام تسلیت باد

.

.

.

من مست و خرابم ز خم لم یزلی

در بزم الستش زده ام جام بلی

تا عشق مرا گم نکند روز جزا

بر سنگ مزارم بنویسید علی (ع)

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 185 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

 

بقیه در ادامه مطالب....


علیرضا بازدید : 193 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه

و ماشینشو متوقف می‌کنه.

پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.

اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.

این ماشینم مالی من نیست.

کارتا ایناشم پیشی من نیست.

من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.


حالاوَم داشتم می‌رفتم از مرز فرار کنم،

شوما منا گرفتین.

 

بقیه در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 229 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

 

خسیس یا بخشنده (بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه ):

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید:
آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب...

 

علیرضا بازدید : 503 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

راهزنان و سیب های زهرآلود (بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی ):

عده ای راهزن در بیابانی کمین کرده بودند و هر روز به کاروان ها دستبرد می زدند و مسافران را هم می کشتند.پادشاه و وزیر و سردارانش هم هر کار می کردند و هر نقشه ای می کشیدند سودی نداشت و راهزنان باز دست به دزدی و جنایت می زدند و از سپاهیان هم کارى بر نمی آمد.سر انجام یک روز یک پیرمرد به کاخ پادشاه رفت و به او گفت:من نقشه ای دارم که اگر آن را بپذیری راهزنان نابود می شوند. پادشاه خوشحال شد و پرسید:نقشه ات چیست؟ پیرمرد پاسخ داد:دستور بده ده خروار سیب حاضر کنند. پادشاه بی درنگ دستور حاضر کردن سیب ها را داد و پیرمرد از پادشاه خواست که سه شیشه ی بزرگ زهر هم آماده کند.وقتی زهر حاضر شد پیرمرد همه ی سیب هارا زهرآلود کرد و بعد به پادشاه گفت:حالا دستور بده سیب ها را بار ده شتر کنند و به محلی که راهزنان کمین کرده اند ببرند.پادشاه دستور پیرمرد را اجرا کرد و شتربانان به راه افتادند و پیش از این که به محل راهزنان برسند پشت یک تپه پنهان شدند و شتر ها را رها کردند.شتران جلو رفتند و راهزنان از کمین گاه بیرون پریدند و با دیدن ده شتر با بار سیب خوشحال شدند و شتر ها را گرفتند و سیب ها را از پشت آن ها پایین آوردند و با اشتها و لذت شروع به خوردن سیب ها کردند اما هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که همه ی آن ها افتادند و مردند.

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 248 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

دزد و مرد شوخ :

دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط خانه خلوت و تاریک بود . دزد خوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که در کنار اتاق خوابیده بود.
دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی ندید. دیگر داشت نا امید می شد که صاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

 

 

علیرضا بازدید : 216 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

/wp-content/uploads/2013/07/PBC05011.jpg

 

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.

در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.

 

بقیه در ادامه مطالب....


علیرضا بازدید : 214 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.


بقیه در ادامه مطالب...

 

 

 

 

علیرضا بازدید : 138 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.

 

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 213 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .


بقیه در ادامه ماطلب....


 


 

علیرضا بازدید : 231 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

 

 

چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند.

چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد فرستادن صحبت کردن.

 

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم …

دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.

سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره…

چهارمی گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 


 

علیرضا بازدید : 307 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 314 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که

خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد …

شاگردان با خشم به او می نگریستند

و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .

آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت …

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده

تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند

و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

 

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …

یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود

در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 177 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 204 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

 

بقیه در ادامه مطاب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 170 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،

اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.

درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی

شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر

و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود

و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.

در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،

دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

 

بقیه در ادمه مطالب.....

 

 

 

علیرضا بازدید : 172 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

 

بقیه در ادامه مطالب....


 

علیرضا بازدید : 198 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 642 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

تعداد صفحات : 16

درباره ما
اس ام اس , پياک , پيامک قشنگ , پيامک زيبا , پيامک جديد , اس ام اس جديد , اس ام اس زيبا , جديد پيام , بيات و پيامک , پيامک هاي قشنگ , گلچين پيامک , بزرگترين مرجع پيامک ايران , پيامک ايران , پيامک اين , بهترين پيامک ها پيام هاي بسيار زيبا , new sms ,new sms 92 , new sms 2013, پيامک بامزه , پيام بامزه, اس ام اس بامزه, sms بامزه, smsبامزه,پیامک های جدید , اس ام اس های جالب , sms با حال , پیام جدید 92 , اسمس 2013 , مسیج توپ 92, اس خفن , اسمس های باحال , پیام های قشنگ , اس ام اس های قشنگ 92 , اس قشنگ92 , مسیج قشنگ , sms قشنگ , اسمس توپ , پیامک توپ, پیام توپ , مسیج توپ , پيامک ايراني , پيامک خارجي , پيامک خشنگ , پيامک همه جايي , پيامک خارجکي , پيامک خارجي , پيامک بسيار زيبا و دل نشين , اس تي آر پيامک , اس تي آر اس ام اس , اس ام اس ايراني , اس ام اس خارجي , اس هاي ججديد روز , اس ام اس همه , اس ام هايهمه نوعه , sms , free sms , funny sms , s m s, nhkg,n sm ihd [ndn , hs hl hs ihd [ndn , \dhl; ihd [ndn , nhkg,n \dhl; ihd [ndn , \dhl; v,c nkdh , hs hl ihs ihd cdfh , hs hl hs ihd cdfh , hs hl hs ihd rak' , hs hl; hs [ndn ,اس ام اس هاي جديد روز , پياک خانه , پيام هاي جديد , دانلود پيام , دانلود پيامک , دانل, دانلود اس ام اس , دانلود اس ام اس پيامک هاي بسيار زيبا براي شما , موبايل پيامک , پيامک براي اس ام اس , پيامک براي ارسال , پيامک براي موبايل , پيامک ناز , ناز پيامک , \dhhl; ihd rak' , \dhl; ihd rak' , , dhl; ihd cdfh , \dhl; ihd [ndn , اس, پيامک هاي قشنگ , پيامک هاي زيبا , پيامک هاي جديد , اس ام اس هاي قشنگ , اس ام اس هاي زيبا, اس ام اس هاي 92 , \dhl; ihd rak' , \dhl; ihd 92 ,پيامک هاي 92 , پيامک 92 , اس ام اس 92 , msm92, sms92,sms 92
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 614
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 184
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 403
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 1,665
  • باردید دیروز : 235
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 1,665
  • بازدید ماه : 3,061
  • بازدید سال : 51,343
  • بازدید کلی : 681,621