loading...
دنیای پیامک
علیرضا بازدید : 185 جمعه 25 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان (خرید کمربند)

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !

 

بقیه داستان ها در ادامه مظالب....

 

علیرضا بازدید : 229 جمعه 25 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه (مادر شوهر)

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب.....

 

علیرضا بازدید : 221 جمعه 25 مرداد 1392 نظرات (0)

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 256 جمعه 25 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین “

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان…

این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.

ادامه داستان ها در بقیه مطالب.....


علیرضا بازدید : 277 شنبه 19 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه و آموزنده (پند عابد)

گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست . گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست . گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 225 شنبه 19 مرداد 1392 نظرات (1)

داستان کوتاه (زخم خارپشت)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای  آنان را تحسین
نماید…

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

 

داستان بعدی در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 237 شنبه 19 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان جالب (تجزیه و ترکیب !)

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

داستان بعدی در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 220 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان آموزنده جدید - www.arnsms.ir

 

داستان کوتاه (استجابت دعا)

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

” چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود  . . .

التماس دعا در این شبهای قدر . . .

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 192 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان خواندنی “تردید در عمل”

مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.

عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود

و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

اما هنوز کمی مردد بودم .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .

فردا خدمت می رسیم

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 226 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان آموزنده “غرور بیجا”

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 593 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :

فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :

ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد

و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،

تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،

به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛

با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 265 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

 

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

 

بقیه در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 179 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

“یه مشت نمک”
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 169 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس
از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک
تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده
است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال
دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن
بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری
مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی
مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی
ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از
اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 231 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 157 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (1)

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند

به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،

رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،

رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

 

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 195 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 229 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

 

خسیس یا بخشنده (بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه ):

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید:
آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب...

 

علیرضا بازدید : 501 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

راهزنان و سیب های زهرآلود (بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی ):

عده ای راهزن در بیابانی کمین کرده بودند و هر روز به کاروان ها دستبرد می زدند و مسافران را هم می کشتند.پادشاه و وزیر و سردارانش هم هر کار می کردند و هر نقشه ای می کشیدند سودی نداشت و راهزنان باز دست به دزدی و جنایت می زدند و از سپاهیان هم کارى بر نمی آمد.سر انجام یک روز یک پیرمرد به کاخ پادشاه رفت و به او گفت:من نقشه ای دارم که اگر آن را بپذیری راهزنان نابود می شوند. پادشاه خوشحال شد و پرسید:نقشه ات چیست؟ پیرمرد پاسخ داد:دستور بده ده خروار سیب حاضر کنند. پادشاه بی درنگ دستور حاضر کردن سیب ها را داد و پیرمرد از پادشاه خواست که سه شیشه ی بزرگ زهر هم آماده کند.وقتی زهر حاضر شد پیرمرد همه ی سیب هارا زهرآلود کرد و بعد به پادشاه گفت:حالا دستور بده سیب ها را بار ده شتر کنند و به محلی که راهزنان کمین کرده اند ببرند.پادشاه دستور پیرمرد را اجرا کرد و شتربانان به راه افتادند و پیش از این که به محل راهزنان برسند پشت یک تپه پنهان شدند و شتر ها را رها کردند.شتران جلو رفتند و راهزنان از کمین گاه بیرون پریدند و با دیدن ده شتر با بار سیب خوشحال شدند و شتر ها را گرفتند و سیب ها را از پشت آن ها پایین آوردند و با اشتها و لذت شروع به خوردن سیب ها کردند اما هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که همه ی آن ها افتادند و مردند.

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 247 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

دزد و مرد شوخ :

دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط خانه خلوت و تاریک بود . دزد خوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که در کنار اتاق خوابیده بود.
دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی ندید. دیگر داشت نا امید می شد که صاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!

 

بقیه داستان ها در ادامه مطالب....

 

 

 

 

علیرضا بازدید : 305 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 311 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که

خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد …

شاگردان با خشم به او می نگریستند

و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .

آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت …

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده

تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند

و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

 

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …

یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود

در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 175 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 202 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

 

بقیه در ادامه مطاب....

 

 

 

علیرضا بازدید : 168 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،

اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.

درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی

شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر

و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود

و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.

در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،

دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

 

بقیه در ادمه مطالب.....

 

 

 

علیرضا بازدید : 171 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

 

بقیه در ادامه مطالب....


 

علیرضا بازدید : 265 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

 

باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 191 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

- چه کسی؟

- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در
حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم
که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه
خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد
ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی
این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!


پسره گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....


 

علیرضا بازدید : 277 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه و جالب

 

داستان “کارمند و تکرار اشتباه”

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید:

«معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی

که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد:

«خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو

پرداخت کردم هیچ نکردی.»

کارمند با حاضر پاسخ می دهد:

«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم

اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»

 

 

داستان “الاغ مرده”

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.

قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد.

اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 195 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان آموزنده تحمیل درد عشق

 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت :

 

اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

شاگرد با حیرت گفت:

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

علیرضا بازدید : 171 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان خواندنی و آموزنده قدرت بخشش

 

انوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

 

بقیه در ادامه مطالب...

 

 

علیرضا بازدید : 233 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

عکس های کودکانه

 

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

 

بقیه در ادامه مطالب.....

 

 

علیرضا بازدید : 182 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان کاستی های زندگی

 

یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.
یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.
هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد.
البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید .

 

بقیه در ادامه مطالب...


علیرضا بازدید : 296 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان مورچه و سلیمان نبی ع

 

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 175 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان مذهبی

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

علیرضا بازدید : 209 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان گل آفتابگردان

 

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.
آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.
بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.

 

بقیه در ادامه مطالب....


علیرضا بازدید : 251 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان آموزنده “تاجر و باغ زیبا”

 

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

 

بقیه در ادامه مطالب....

 

 

درباره ما
اس ام اس , پياک , پيامک قشنگ , پيامک زيبا , پيامک جديد , اس ام اس جديد , اس ام اس زيبا , جديد پيام , بيات و پيامک , پيامک هاي قشنگ , گلچين پيامک , بزرگترين مرجع پيامک ايران , پيامک ايران , پيامک اين , بهترين پيامک ها پيام هاي بسيار زيبا , new sms ,new sms 92 , new sms 2013, پيامک بامزه , پيام بامزه, اس ام اس بامزه, sms بامزه, smsبامزه,پیامک های جدید , اس ام اس های جالب , sms با حال , پیام جدید 92 , اسمس 2013 , مسیج توپ 92, اس خفن , اسمس های باحال , پیام های قشنگ , اس ام اس های قشنگ 92 , اس قشنگ92 , مسیج قشنگ , sms قشنگ , اسمس توپ , پیامک توپ, پیام توپ , مسیج توپ , پيامک ايراني , پيامک خارجي , پيامک خشنگ , پيامک همه جايي , پيامک خارجکي , پيامک خارجي , پيامک بسيار زيبا و دل نشين , اس تي آر پيامک , اس تي آر اس ام اس , اس ام اس ايراني , اس ام اس خارجي , اس هاي ججديد روز , اس ام اس همه , اس ام هايهمه نوعه , sms , free sms , funny sms , s m s, nhkg,n sm ihd [ndn , hs hl hs ihd [ndn , \dhl; ihd [ndn , nhkg,n \dhl; ihd [ndn , \dhl; v,c nkdh , hs hl ihs ihd cdfh , hs hl hs ihd cdfh , hs hl hs ihd rak' , hs hl; hs [ndn ,اس ام اس هاي جديد روز , پياک خانه , پيام هاي جديد , دانلود پيام , دانلود پيامک , دانل, دانلود اس ام اس , دانلود اس ام اس پيامک هاي بسيار زيبا براي شما , موبايل پيامک , پيامک براي اس ام اس , پيامک براي ارسال , پيامک براي موبايل , پيامک ناز , ناز پيامک , \dhhl; ihd rak' , \dhl; ihd rak' , , dhl; ihd cdfh , \dhl; ihd [ndn , اس, پيامک هاي قشنگ , پيامک هاي زيبا , پيامک هاي جديد , اس ام اس هاي قشنگ , اس ام اس هاي زيبا, اس ام اس هاي 92 , \dhl; ihd rak' , \dhl; ihd 92 ,پيامک هاي 92 , پيامک 92 , اس ام اس 92 , msm92, sms92,sms 92
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 614
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 95
  • آی پی دیروز : 74
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 123
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 801
  • بازدید ماه : 801
  • بازدید سال : 49,083
  • بازدید کلی : 679,361